قلندر و قلعه


یحیی تنها پسر حبش بود. حبش این مرد سرشناس سهرورد، از نه فرزندی که همسرش به دنیا آورده بود، تنها یحیی و خواهرش نوشین را داشت. هفت فرزندش با آبله و سرخک و سیاهسرفه و بیماریهای دیگر در دوران کودکی مرده بودند. حبش و همسرش همیشه دلواپس یحیی بودند که مبادا از دستشان برود. به همین دلیل حتی شبها بارها به اتاق یحیی سرمیزد که سرما نخورد و ناراحتی نداشته باشد

مدتی بود رابعه میدید یحیی شبها بیدار میماند. در تاریکی مینشیند و از پنجره به بیرون مینگرد.یک شب که به سرکشی فرزندش آمد، او را دید که در کنار پنجرهی بزرگ و رو به باغچهی اتاقش نشسته، نگاهش را به دوردست آسمان دوخته بود. به شرقى‌ترین نقطه آن. آسمان مبهم و رازآلود سر به دامن افق مى‌سایید و تا بیکران، در آبى بى‌انتهاى خویش مى‌غنود.

آری یحیی چشم‌هاى خیره‌اش را که به آسمان بالاى سرش دوخته، عروسان چشمک‌زن پهنه بیکران را مینگریست. آسمان به نظرش بلند و دست‌نیافتنى مى‌آمد، گویى که با گنجینه‌اى از رازهاى ناگشوده‌اش بر جهانیان فخر مى‌فروخت و بالا مى‌نشست و هر لحظه دورتر و دورتر مى‌شد.
آنگاه به خود میاندیشید، به کوچکی و ناتواناییهایش! سپس در غم ناشناختهای فرومیرفت. اما ناگهان احساس میکرد که نه!نه! او کوچک نیست. او سنگین و بیحرکت نیست. با نگاه دیگر خود را میدید که موجودی است غرق در روشنایی و امید و حرکت!

آری او سبک بود، مثل نسیم، مثل روح! احساس مىکرد که مى‌تواند شاداب و سبکسر، تا اعماق لایتناهى آسمان صعود کند. احساس میکرد که نسبتى دارد با آبى آسمان، با رازآلودگى و شکوه بى‌پایان آن. شادان اوج مى‌گرفت، مى‌پرید، بالا مى‌رفت، بالاتر!

قلندر و قلعه