مسئله‌ی اصلاح دینی در جامعه‌ی ما


 

از حدود یک قرن پیش، کسانی بوده‌اند که دم از اصلاح دین اسلام زده‌اند و پیشنهادهای گوناگونی را مطرح نموده‌اند، از سید جمال گرفته تا آخوندزاده در دوران گذشته و از بازرگان و شریعتی گرفته تا سروش و شبستری در دوران اخیر. تلاش همه‌ی آنان اگرچه با اخلاص و تحمل زحمت بسیار همراه بوده است، اما به نتیجه‌ی مطلوب و کارآمد نرسیده است. به گونه‌ای که ما پس از یک قرن، هیچ نتیجه‌ی معینی در هیچ زمینه‌ی دینی ملاحظه نمی‌کنیم! از این باب که مشت نمونه‌ی خروار است، می‌توان چنین اندیشید که این جریان اگر به همین شکل ادامه یابد، در آینده نیز به نتیجه‌ای دست نخواهد یافت. چرا؟

هدف ما در این نوشته توضیح علل و عوامل این ناکامی است. از آنجا که الهام‌بخش چنین ایده‌ای که باید به اصلاح دین پرداخت، افکار متفکران مغرب زمین است، باید در تحلیل و داوری، غرب را نیز در نظر گرفت، ولی به عنوان نمونه‌ای موفق؛ یعنی تلاش برای اصلاح دین در غرب به نتیجه رسیده است، اما در جامعه‌ی ما نه! در توضیح دلیل این امر، به نظر من، باید علل کامیابی و ناکامیابی را در تفاوت‌ها جستجو کرد. اگر راهی به مقصد رسیده و ابزاری به کار آمده است، اما راه دیگر و ابزار دیگر به کار نیامده است، باید به تفاوت ها پرداخت. حتماً در یک طرف چیزی یا چیزهایی بوده که در طرف دیگر نبوده است. به همین دلیل، یک طرف کامیاب شده و طرف دیگر ناکام مانده است.

اینک، برای توضیح ناکامی جریان اصلاح دینی در جامعه مان به این تفاوت ها توجه می کنیم؛ یعنی تفاوت میان جریان اصلاحات در غرب و در شرق. اهم این تفاوت ها عبارتند از:

یک – تفاوت در ماهیت و روش. ماهیت و روش اصلاحات در جامعه ی ما از چند جهت با اصلاحات غرب متفاوت است:

الف. اصلاحات در غرب، ضرورتی بود که متفکران مغرب زمین با مطالعه و تحقیق به آن رسیده بودند. اما در جامعه‌ی ما تنها جنبه‌ی تقلید داشت. یعنی عده ای می خواستند چنانکه از اختراعات و دستاوردهای مغرب زمین در جهت مختلف بهره می گیرند، در دینداری هم از دستاوردهای آنها بهره بگیرند. آنها می دیدند که غربیان از طریق ادبیات و نمایشنامه ها و داستان هایشان دین و روحانیت را مسخره می کنند، از این رو در همان ابتدای کار جریان روشنفکری در جامعه‌ی ما نیز به تمسخر دین و روحانیت پرداختند. غافل از اینکه این مسخره کردن در غرب، بعد از وارد کردن نقدهای علمی و اشکالات عقلی از طرفی و بر اساس سابقه‌ی ستم کلیسا در دوران تفتیش عقاید از طرف دیگر بود. در حالی که، در جامعه ما، نه انتقاد و اشکال عقلانی و علمی نسبت به دین گرفته می شد و نه علمای دین سابقه ی بدرفتاری با مردم داشتند. علمای دین به خاطر دور بودن از قدرت سیاسی، کمتر می شد که به کسی ظلم و تجاوز کنند و بیشتر به عنوان پناه مردم و پدر بیچارگان شناخته می شدند.

مردم غرب چشم به راه کسانی بودند که با قدرت دین مبارزه کنند، در صورتی که در جامعه‌ی ما توده‌ی مردم دین و روحانیت را پناهگاه مشکلات خود می دانستند و از اهانت به دین یا روحانیت آزرده خاطر می شدند.

ب. دانشمندان مغرب زمین با اصلاح دین بر آن می کوشیدند تا از خرافات و عوامل بازدارنده رها شوند تا بتوانند به حرکت علمی خود ادامه دهند. اما در جامعه‌ی ما حرکتی نبود تا دین در مسیر آن به عنوان یک عامل بازدارنده قرار گیرد و ما مجبور شویم با آن مبارزه کنیم. مثلاً کلیسا در مغرب زمین با تقدیس گزیده ای از افکار ارسطو و دیگر یونانیان برای خود در همه‌ی زمینه ها دیدگاه هایی اعلام نموده بود که زیرپا گذاشتن آنها به معنای بی حرمتی به دین و نافرمانی در برابر خداوند بود. آنان فیزیک، ستاره شناسی و سایر رشته های علوم را به صورت آموزه های دینی توراتی اعلام کرده بودند. وقتی که دانشمندان در کیهان شناسی یا فیزیک به نظریه‌ی جدیدی دست می یافتند، کلیسا در برابر آنان می ایستاد و جنگ علم و دین به راه می انداخت. در صورتی که در جامعه ی اسلامی ما هرگز تعلیمات ارسطو و دیگر فلاسفه تقدیس نشدند و  حتی گروهی از علمای دین با ترویج آنها مخالف بودند. بنابراین، هیچ زمینه‌ی علمی برای مبارزه با دین در جامعه ی ما وجود نداشت.

دریغا که اخیراً فلسفه‌ی ابن سینا و ملاصدرا و غیره را صفت اسلامی داده اند، در حالی که خود اینان، فلسفه شان را با چنین صفتی توصیف نکرده اند و این کار غیرمنطقی و نادرست هم اکنون در جامعه‌ی ما نقد فلسفه را دشوار نموده است. کسی که به دیدگاه های فیلسوفان مسلمان اعتراض کند، گویی به اسلام اعتراض کرده است.

ج. سیاسی نکردن تحقیقات علمی. متفکران مغرب زمین، تفکر را با فعالیت های سیاسی و قدرت طلبانه مرتبط نکردند و به خودی خود، نه کاری با قدرت داشتند و نه با دیانت. آنها می گفتند ما فعالیت علمی انجام می دهیم و کاری به سیاست و قدرت نداریم. نه می خواهیم بر جای امپراتوران بنشینیم و نه قرار است چیزی را به جای کلیسا سامان بدهیم. آنان مطمئن بودند که پیشرفت اندیشه و دانش و توسعه‌ی فکر و فرهنگ جامعه، هم قدرت را اصلاح خواهد کرد و هم دین را. بنابراین، با صبر و حوصله پیش می رفتند و هرگز مردم را به شورش و انقلاب تشویق نمی کردند. بلکه، برعکس، همیشه به مردم هشدار می دادند که با شاه کشی و انقلاب و شورش خود را با شرایطی روبرو خواهید ساخت که بسی خطرناک تر و زیان بارتر از شرایط موجود شما خواهد بود.

اما در جامعه‌ی ما نه تنها تفکر با سیاست پیوند خورده است، بلکه غالباً ما بازی سیاسی را با تفکر اشتباه گرفته ایم. کسانی که در جامعه‌ی ما با عنوان روشنفکر شناخته می شوند، کسانی هستند که در زمان خود نسبت به قدرت حاکم اعتراض داشته اند و به اصطلاح در صف اپوزیسیون بوده اند. همین اپوزیسیون بودن را، هم خودشان و هم دیگران ملاک روشنفکری شمرده اند، غافل از اینکه اساس روشنفکری تفکر و تحقیق است، نه اعتراض و مخالفت.

دو – تفاوت در جایگاه. متفکران غرب با روشنگری کار خود را آغاز کردند و هدفی جز روشنگری نداشتند. روزی که بیکن و هیوم منطق و معرفت شناسی سنتی را نقد می کردند، هدفی جز پدید آوردن منطق و معرفت شناسی کارآمد نداشتند، ولی همین منطق و معرفت شناسی و روش جدیدی که پدید آوردند، در آینده ای نه چندان دور، نتیجه های بیشماری پدید آورد. از قبیل پیدایش علوم تجربی جدید و پیدایش علوم انسانی جدید و مبارزه با جهل و خرافه، و ایجاد بهداشت و درمان جدید، وسایل ارتباطی و اطلاع رسانی جدید، تجارت، تولید و کشاورزی و دامداری جدید، دین شناسی جدید، نظام سیاسی و اجتماعی جدید و صدها نتیجه ی پرسود دیگر که هنوز هم هر لحظه از این باغ بری می رسد و تازه تر از تازه تری می رسد.

اما در جامعه‌ی ما به جای آنکه به توسعه‌ی فکر و ذهن مردم بپردازند و روشنگری را هدف خود قرار دهند، به نتیجه ها چشم دوختند تا یک شبه هم صنعت داشته باشند، هم تکنولوژی، هم جامعه ی مدنی، هم دین شناسی، هم نظام سیاسی و اجتماعی جدید و .... دلیل چنین امری به نظر من، آن بوده است که به دو دلیل ما به مقدمات و زمینه سازی در جامعه نپرداخته ایم؛ یکی، سطحی بودن ذهن و فکر آنان که خود را روشنفکر می پنداشتند. ما در جامعه‌ی خود کسانی را که بتوان آنها را از نظر فکر و اندیشه در ردیف بیکن، هیوم، دکارت، لاک، کانت و ... قرار داد، نداشتیم. روشنفکران ما چون اهل فکر نبوده اند، مسئله ی فکر و ذهن را در تحول جامعه نادیده گرفته اند. چون یکی از نتایج روشنفکری تحول حکومت ها بوده است که امپراطوری ها جای خود را به حکومت های دموکراتیک دادند، بلافاصله روشنفکران ما نیز بر آن شدند تا با شورش، نظام استبدادی جامعه را به نظام مشروطه تغییر دهند و از این راه از هرچیزی بهره گرفتند، از توپ و تفنگ گرفته تا سیاست های کشورهای خارجی، جز تفکر!

 و دیگری، تقلیدی بودن روش مدعیان روشنفکری در جامعه ما. اینان که بعدها از طرف خودشان به غربزدگی متهم شدند، در حقیقت هم غربزده بودند. یعنی عاشق و دلباخته غرب بودند؛ اما آنچه که از غرب در نظر داشتند، چیزی جز نظام ظاهری زندگی و محصولات صنعتی نبود. اینان فکر می کردند که با تغییر رژیم مشکل نظام زندگی حل می شود و با وارد کردن ماشین و ساختن کارخانه، صاحب صنعت و تکنولوژی می شویم! بنابراین، تقلیدی عمل کردند، اما تقلید در روبناها! اینان زیربنای تمدن جدید غرب که همان ذهن و فکر است را درک نکرده و نمی کنند.

از اینجاست که ما از همان ابتدا به کسانی روشنفکر گفتیم که مخالف دولت بوده، به دنبال ایجاد شورش علیه دولت حاکم باشند و نیز از محصولات صنعتی غرب و شیوه ی زندگی آنان استقبال کنند؛ اگرچه تخصص و تامل و تعمقی در فکر و اندیشه نداشته باشند.

سه – تفاوت در دین. اصلاح طلبان غرب، با دین مسیحیت طرف بودند و اصلاح طلبان مسلمان با دین اسلام و این دو اگرچه در نام و عنوان «دین» مشترکند، ولی از لحاظ ماهیت و درونمایه کاملاً متفاوت می باشند. منظور ما از این تفاوت آن نیست که مثلاً نماز و روزه و حج و قبله و پرداخت های مالی مومنان و احکام حلال و حرام آن دو با هم فرق دارند، اگرچه این دو دین در همه این موارد با هم متفاوت هستند، اما این تفاوت ها به بحث ما ارتباطی ندارند. حتی ما با تفاوت های این دو دین در اصول اعتقادی هم کاری نداریم؛ مثلاً کاری نداریم به اینکه یکی توحید را مطرح می کند و دیگری تثلیت را، زیرا تفاوت یک دین با دین دیگر یک امر عادی است. آنچه از این تفاوت ها برای ما مهم است، تفاوت هایی است که به مسئله‌ی اصلاح طلبی مربوطند، یعنی اگر بخواهیم در زمینه ی این دو دیانت دست به اصلاحاتی بزنیم، این تفاوت ها مطرح می شوند و کار اصلاحات را ممکن یا ناممکن می سازند. اهمّ موارد این تفاوت ها عبارتند از:

1- متن آسمانی. در میان ادیان موجود جهان، تنها دین اسلام است که مدعی داشتن متن آسمانی به دور از دخل و تصرف بشری است، در حالیکه ادیان دیگر، از جمله مسیحیت مدعی داشتن چنین متنی نیستند. متون دینی مسیحیان (عهد عتیق، عهد جدید و رسالات) همه گزارشی بشری هستند. گزارشگران عهد عتیق ناشناخته اند، اما گزارشگران عهد جدید مشخص هستند و متون عهد جدید بنام آنان شناخته می شوند؛ مانند انجیل متی، انجیل یوحنا و نامه های پولس.

در صورتی که در دین اسلام متن قرآن آسمانی بوده، پیامبر اسلام تنها مأمور ابلاغ و ترویج آن است. انتخاب مردی درس نخوانده از محیط جاهلی عربستان برای ابلاغ وحی، نشان‌دهنده ی آن است که او فقط نقش یک واسطه را برعهده دارد؛ لفظ، معنی، نظم و زبان آیه ها همه از طرف خداوند است. فرآیند تنزیل بدینگونه است که نخست وحی در لوح محفوظ نقش می بندد، سپس فرشته ی وحی آن را از لوح محفوظ فراگرفته، بر پیامبر می خواند و در ادامه پیامبر شنیده ی خود را حفظ کرده، عین عباراتی را که به وسیله ی وحی دریافته و فراگرفته است، به مردم ابلاغ می کند. پس از آن کاتبان وحی عیناً آن را می نویسند و حافظان به حافظه ی خود می سپارند.

همین آسمانی بودن یا نبودن متن در اقدامات اصلاح طلبان بسیار مؤثر و منشأ اثر است، زیرا اصلاح طلبان به آسانی می توانند درباره ی متن بشرساخته اظهار نظر کنند، مثلاً بگویند که این گزاره علمی نیست و آن یکی گزاره با اخلاق سازگار نمی باشد و .... اما در متن آسمانی چنین اظهار نظری امکان ندارد.

2- سنت مضبوط. بازهم باید گفت که شاید اسلام تنها دینی باشد که از پیامبرش و صحابه و جانشینان معصوم وی متن ضبط شده داریم. یاران پیامبر اظهارات پیامبر اسلام  را به حافظه می سپردند و آن را بدون کوچکترین تغییر به عنوان متنی مقدس سینه به سینه نقل می کردند. راویان شناخته شده بودند و متن در حد امکان مصون از حذف و اضافه بود (موضوع جعل حدیث، بحث دیگری است که چندان به بحث ما مربوط نیست). اما ضبط دقیق سخنان پیامبر در ادیان دیگر وجود ندارد. همین است که کار دخل و تصرف را در احادیث اسلامی دشوار می سازد، در حالی که در ادیان دیگر چنین مانعی پیش پا وجود ندارد.

3- شریعت. دیانت مسیحی شامل دستورات زیادی در شئون مختلف زندگی فردی و اجتماعی انسان ها نیست و به قول معروف «شریعت» ندارد. قسمت عمده ی احکام این دین، احکام وضع شده ی کلیساهاست و منشأ زمینی و بشری دارد. اما دین اسلام در مورد تک تک مسایل زندگی فردی و اجتماعی انسان حکم دارد و دارای شریعت جامع و فراگیر است که باید تا روز قیامت حلالش حلال و حرامش حرام باشد. در دین اسلام کسی جز خداوند حق تشریع و قانون گذاری نداشته و مجاز به کم و زیاد کردن و تغییر احکام شریعت نیست. بنابراین، به آسانی نمی توان چیزی از شریعت کم کرد یا بر آن افزود. اما دینی که شریعت نداشته باشد، هرگونه قانون و برنامه ای را می توان در آن پیشنهاد کرد.

4- اصول شطحی. منظور من از «شطحی» آن است که مفهوم و معقول نباشد. هر گزاره ای که با هیچ توضیح و مقدمه ای برای ذهن ما مفهوم و معقول نباشد و ما توان تصور و تصدیق آن را نداشته باشیم، آن را شطحی می نامیم. اصول اصلی دیانت مسیحی از قبیل «تثلیت» و «فداء» برای ذهن بشر قابل فهم و توجیه نیستند، در صورتی که شرط ایمان به اصول دین اسلام آن است که شخص آن اصول را دقیقاً بفهمد و با دلایل روشن، بصورت یقینی بپذیرد. بنابراین اسلام به خردورزی فضا داده است و فهم انسان را اعتبار بخشیده است. در حالی که مسیحیت هیچگونه تفکر و اظهار نظری را درباره ی اصول خود را مجاز نمی داند.

5- زبان روشن. از آنجا که اصول اعتقادی اسلام عقلانی است و همه ی مؤمنان باید تک تک آنها را با دلیل عقلی بپذیرند، نه با تقلید و نیز برای اینکه فروع دین اسلام باید بصورت صریح و قاطع به مردم ابلاغ شود تا بتوانند به تکلیف شرعی خود عمل کنند، زبان دین اسلام یک زبان صریح و قابل فهم است و به تعبیر قرآن «مُبین» است، نه رمزی، برخلاف ادیان غیرعقلانی از جمله مسیحیت که زبانشان رمزی است. اصلاحگران می توانند تفسیرهای گوناگونی از متون مبهم داشته باشند، اما این کار در مورد قرآن امکان پذیر نیست.

6- سازگاری با دستاوردهای علوم جدید. کلیسا به تدریج قسمتی از طبیعیات، هیئت، جغرافیا و جانورشناسی قدیم را جزء مجموعه ی تعالیم تقدیس شده ی خود قرار داده بود که هرگونه دیدگاه مخالف با آنها، بمنزله ی انکار حقایق دینی بود. لذا کریستف کلمب را به جرم کشف سرزمینی که در تورات وانجیل نیامده است، مورد تعقیب قرار می دهد، چنانکه گالیله را به جرم اعتقاد به گردش زمین و «هاروی» را به جرم کشف و اعلام گردش خون در بدن محکوم می کند. در صورتی که در اسلام چنین وضعی وجود نداشته و ندارد. علمای دین همیشه فاصله ی خود را با دیدگاه های علمی یونانیان و غیره نگه داشته، آنها را نه تنها تقدیس نکردند، بلکه غالباً به مقام مخالفت با آنها هم برآمدند. این مخالفت با تدریس و آموزش فلسفه و علوم اگرچه به عنوان مانع رشد فلسفه و علوم در جهان اسلام مورد توجه بوده است، اما دانسته و ندانسته شرایطی را پدید آورده است که دیانت اسلام با هیچگونه تحول در نظریات علمی مخالفت نداشته باشد. لذا، علمای اسلام در برابر این همه تحول در فیزیک، شیمی و هیئت و غیره نه تنها عکس العملی نداشتند، بلکه آنها را تأیید هم می کردند.

7- فروع سازگار با فطرت انسانی. یکی از مشکلات مسیحیت فروع و مسایل ناسازگار با فطرت انسانی این دیانت بود؛ مثلاً خریدن بهشت با پول یا آمرزش گناهان با اعتراف در نزد کشیش، یا ریاضت و رهبانیت و تحریم لذایذ زندگی و امثال اینها، اما دین اسلام هیچگونه حکمی ندارد که لازمه ی آن، تحقیر انسان در برابر غیرخدا یا ناسازگار با فطرت و وجدان بشر باشد.

8- عقده از حاکمیت دین. اگرچه اغلب حاکمان مسلمان در ستم بر مردم، چیزی از حکام مسیحی کم ندارند، اما هر مسلمانی، حتی توده ی بی سواد می دانند که این ظلم و ستم به اراده و هوی و هوس حاکمان مربوط است و از دین اسلام سرچشمه نمی گیرد. برخلاف مسیحیت که قسمت عمده ی ستم حاکمان آن مخصوصاً حاکمان کلیسا از متن تعالیم این دیانت تحریف شده استنباط می شد. مثلاً آیا می توان مجرم را شکنجه کرد یا نه؟ جواب دیانت اسلام به این پرسش بدون تردید و بصورت صریح و روشن منفی است و هرگونه اقرار ناشی از شکنجه و اجبار ارزش ندارد. بنابراین، اگر حاکمان مسلمان مجرمان را شکنجه کرده اند، این کار زشت و ناپسند به ددمنشی و جهالت آنان مربوط است، نه اسلام. اما در تعالیم مسیحیت اعتراف به هر قیمتی که به دست آید، باعث نجات روح متهم است، لذا در زندان های تفتیش عقاید، کشیش ها در نهایت دلسوزی در حالی که به ورد و نیایش مشغول بودند، مجرم را زیر شکنجه قرار می دادند تا اقرار کند و روح خود را نجات دهد. اگرچه بعد از این اقرار او را می کشتند و می سوزانیدند، اما وجدانشان راحت بود که پیش از این کار، او را به اعتراف و اقرار واداشته اند و روحش را نجات داده اند. این دیگر به سلیقه ی حاکم مربوط نبود، بلکه نتیجه ی تعالیم مسیحیت تحریف شده بود.

از این رو، روشنفکران مسیحی حق داشتند در برابر این ناهنجاری ها مقاومت کنند و دست به اصلاح دین بزنند. در صورتی که در دین اسلام از این مشکلات خبری نبود و اصلاح طلبان ما تنها بر اساس تقلید، دم از اصلاحات می زدند.

چهار – هدف. روشن اندیشان مغرب زمین با تفکر جدیدی که داشتند، خواستار پیشرفت علم و دانش و توسعه ی فکر و فرهنگ اصالت و اعتبار انسان بودند. در صورتی که مسیحیت بر این نکته تاکید داشت که مومنان نباید به عقل و دانش و نیز شکوفایی زندگی مادی علاقه ای نشان داده و برای خود ارج و اعتباری قائل باشند. بنابراین، دیانت مسیحی با دستاورد فهم جدید بشر سازگاری نداشت. روشنفکران و متفکران غرب یا باید فهم بشر را نابود می کردند یا اینکه دین را اصلاح می نمودند. اما دین اسلام پیشرفت علم و دانش و توسعه ی فکر و فرهنگ و اصالت و اعتبار انسان را شرط اصلی دینداری می دانست و مومنان را به طلب دانش و توسعه ی زندگی تشویق می کرد. بنابراین، هیچگونه درگیری با تفکر جدید و دستاوردهای آن نداشت. اینک برای نمونه، چند مورد از آموزه های ناسازگار کلیسا با اصالت انسان را یادآور می شویم:

الف – کلیسا هر انسانی را ذاتاً گناهکار می دانست و این با عقل و احساس انسان ها قابل قبول نبود و با اصالت و اعتبار انسان در تضاد قرار داشت. در صورتی که اسلام چنین دیدگاهی درباره انسان نداشته و هویت انسان را تخریب نمی کرد، بلکه بر تجلیل و تکریم انسان تاکید می ورزید.

ب – کلیسا قوای ادراکی انسان را بی اعتبار و خطرناک می شمرد. فهم و دانایی را در ردیف کفر قرار می داد و نجات را در شأن جاهلان می دانست. اما اسلام به عقل انسان اعتبار داده، ایمان و عمل صالح وی را بر اساس میزان عقلانی بودنشان ارج می نهاد.

ج – کلیسا زندگی دنیوی را تحقیر کرده، با شادمانی انسان ها مخالف بود و انسان را شایسته ی خشم و کیفر خداوند می شمرد. اما اسلام شادمانی و رفاه و آسایش مردم را جدی گرفته و بر این نکته تاکید داشت که دین هرگز وسیله ی دردسر انسان نبوده و نخواهد بود.

می بینیم که متفکران روشن اندیش مغرب زمین حق داشتند که با دین درگیر شوند یا آن را از دخالت در اداره ی زندگی انسان ها حذف کنند و جامعه را سکولار سازند و یا با ایجاد تغییرات و حذف برخی از آموزه های آزاردهنده آن دین را با تفکر جدید سازگار سازند و به هرحال، نظام کلیسایی سنگدل و بدرفتار را از بیخ و بن براندازند. چنانکه باید پادشاهان مستبد و امپراتوران خودکامه را به تدریج از میان برداشته، نظام لیبرال دموکراسی را ترویج نمایند تا انسان بتواند به دور از قید و بند کلیسا و دربار استعدادهای خود را شکوفا ساخته و در جامعه ای زندگی کند که با دست خود چنان که دلخواه اوست، ساخته باشد.

اما در جامعه ی ما کدام تحول فکری در انسان اتفاق افتاده است و کدام مشکل زیانبار از طرف دین در پیش پای او قرار گرفته است تا بخواهد دین را اصلاح کند یا حکومت را تغییر دهد؟  

والسلام

دکتر سید یحیی یثربی