جهان اسلام، طی قرن های گذشته دارای شرایط فرهنگی و سیاسی ویژه ای شده است. شرایطی که آن را از زایش و نوآوری در عرصه فکر و فرهنگ عقیم کرده تا جایی که اینک چاره ای جز تکرار سخن پیشینیان ندارد. ما در قرن بیست و یکم، همان منطق ارسطو را که به بیست و چند قرن پیش تعلق دارد، تکرار کرده و با فلسفه افلاطون، ابن سینا و سهروردی خو گرفته ایم. گویی که وظیفه ما پاسداری از میراث گذشتگان است و بس! غافل از اینکه بسیاری از بحث های آنان، هم اکنون محل اشکال جدی قرار گرفته اند. ما نه تنها دانش تجربی، ستاره شناسی و علوم انسانی جدید را جدی نگرفته ایم، بلکه به تحقیر آنها نیز می پردازیم. هنوز هم از عقول آسمانی و از معقولات کلی خودمان که موجوداتی مجردند و در حافظه مجردات عالم غیب نگهداری می شوند، سخن می گوییم. انگار که هنوز از جهان ذرات و وسعت کهکشان ها خبر نداریم. هنوز نتایج و آثار زیست شناسی جدید را مورد توجه قرار نداده ایم. مدیریت های ما هنوز حال و هوای سنتی دارند و آموزش و پژوهش و پرورش ما تحول نیافته است. ما و مردم ما هنوز به روز نشده، با جوانان رابطه مطلوب و اثرگذاری نداریم. از شرایط ویژه ای که نسل جدید، خواسته و ناخواسته، با آن درگیر شده است، خبر نداریم. گویی که نمی دانیم شرایط فکری و مطالب مطرح شده مان در دنیای مجازی بازتاب خوشایندی ندارد. هنوز نمی دانیم که دوران تکیه بر هوش و استعداد شخصی سپری شده و روزگار حاکمیت دانش و تخصص فرارسیده است. و نیز نمی دانیم که مشکلات را تنها با مشاهده و تجربه حل کرد و نه مفاهیم ذهنی و بحث های انتزاعی. مثلاً ما جامعه شناسی غرب را نمی پسندیم، که البته بد هم نیست، زیرا حق داریم که دانشی داشته باشیم که خودمان به دست آورده ایم. مشکل اینجاست که خودمان کار نمی کنیم و برای به دست آوردن این دانش تلاش نمی کنیم. جامعه شناسی غرب مشکلات جامعه را بررسی می کند، مثلاً علل گسترش اعتیاد و قاچاق را بررسی می کند. ما این جامعه شناسی را نمی خواهیم، اما خودمان هم نمی خواهیم وارد میدان شده و شرایط جامعه را بررسی کرده، دردها را بشناسیم و به جستجوی درمان بکوشیم.
از آنجا که شخصیت های فرهنگی ما تلاش علمی، پژوهش نتیجه بخش و تولیدات نو در فضای دانش و فرهنگ ندارند، مورد توجه جوانان نیز نیستند. جوانان مسلمان، به درگیری های میدان های ورزشی چشم دوخته اند تا زورآزمایی تیم ها را به تماشا بنشینند، به هنرمندان چشم دوخته اند تا کار هنری نو به میدان آورند و به دولت ها و اپوزیسیون ها چشم دوخته اند که با یکدیگر درافتاده و درگیر شوند و همینطور...
در این میان، خبری از نوآوری های فکری و علمی و تبادل آراء و مناظره ها و مجادلات فلاسفی و کلامی و دین شناسی و سایر رشته های علوم انسانی نیست تا جوانان مسلمان در این زمینه ها نیز به دنبال بحث ها و درگیری ها باشند. امروزه، مسلمانان در زمینه فکر و فرهنگ انتظار سخن نو ندارند، با اینکه یک مسلمان نباید دو روز در شرایطی یکسان زندگی کند و باید مدام در فکر دانش نو، سخن نو و طرح جدیدی باشد.
چنین وضعی در دوران گذشته، اشکال چندانی نداشت. زیرا، آسمان همه جا به یک رنگ بود و همه جوامع در حال جمود و تقلید و تعصب به سر می بردند. اما، اکنون چنین حالتی برای جهان اسلام مشکل بوده و مشکل آفرین است. مشکل بودنش از اینجاست که در کنار کشورهای اسلامی، کشورهای زیادی مدام در حال پیشرفتند و روز به روز بر توان و اقتدار خود می افزایند. در نتیجه، با داشتن قدرت و امکانات، به غارت منابع ما پرداخته، با بهره کشی از ما، روز به روز وضع و حال خویش را بهتر و وضع و حال ما را بدتر می کنند.
از طرف دیگر، با رسانه هایی که در دسترس مردم می باشند و با مقالات و کتاب هایی که ترجمه می شوند، مدام آواری از فکر و فرهنگ جدید خودشان را بر سر مسلمانان می ریزند. بدینسان، جهان اسلام، نه تنها مورد تهاجم اقتصادی و سیاسی، بلکه مورد تهاجم فکری و فرهنگی قرار گرفته است.
اما، مشکل آفرین بودنش از اینجاست که به خاطر عقب ماندگی در علوم انسانی، کشورهای مسلمان از مدیریت شایسته و روابط مناسب برخوردار نبوده و غالباً درگیر تلخکامی و خشونت می باشند. من در این نوشته، کاری به این مشکلات ندارم. بلکه، به آثار و لوازم زیانبار این جمود فکری در رفتار جوانان مسلمان توجه خواهم داشت.
جوانان ما با مشاهده تجدد و نوآوری در جوامع دیگر، و نیز با مشاهده برخورداری مردم دنیا از زندگی بهتر و قانونمندی جامعه ها و امکان رشد و ترقی جوانان، وقتی فضای فکری جامعه خویش را خاموش و بی حرکت می یابند و از هیچ طرفی سخن نو و نظریه ی حرکت آفرینی به گوششان نمی رسد، سرخورده و سرگردان به بیراهه می روند.
این بیراهه رفتن، انواع گوناگونی دارد. یک عده با توجه به شرایط زندگی و افکار و تربیت خود به گونه ای رفتار می کنند و برخی دیگر با شرایط متفاوت به گونه ای دیگر! اما، می توان این بیراهه رفتن ها را در جامعه ی ما به سه دسته تقسیم کرد:
یک - لاابالی ها:
عده ای به نسبت فکر و فرهنگی که دارند، رو به لاابالی گری و خلاف می آورند تا بتوانند تا حدودی از اندوه ناکامی و درماندگی خود بکاهند. این افراد را می توان شکاکان رفتاری یا مادی گران اخلاقی نامید. آنها را به خاطر سطحی بودن افکارشان و نداشتن اندیشه ی درست و روشن، نمی توان در میان گروه های فکری جای داد. اما از نظر رفتاری، می توان آن ها را با این اوصاف معرفی کرد که گویی آخرت و حساب و کتابی را باور نمی کنند. آنچه برای آنان مهم است خوش بودن و فرصت را برای عیش و نوش غنیمت شمردن می باشد. آنان با برداشتی از خیام موافقند که باید دم غنیمت شمرد و زیاد به چون و چرا نپرداخت که:
خیام که گفت دوزخی خواهد بود که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
شاید این گروه از نظر زندگی اجتماعی، مخصوصاً در جوامع دینی، گروهی منفور و نامطلوب به شمار آیند، اما در حقیقت، اینان بیش از دیگران، به خودشان آسیب می زنند. زیرا، کار و زندگی را جدی نمی گیرند و برخی از آنان به انحراف های خطرناکی رو آورده، دچار اعتیادهای دردناکی می شوند. تن به زندگی سالم نمی دهند و از همه مهم تر این که هرگز به سراغ درست اندیشی و دقت در باورهای خود نرفته، مانند موجوداتی زندگی می کنند که جز غریزه، چیزی ندارند.
دو – بَدَل جویان
گروهی دیگر در جستجوی راه نو و سخن نو، رو به مذاهب و ادیان دیگر و یا مکاتب خرافی و غیرعقلانی می آورند. خبر مسیحی شدن جوانان مسلمان، خبر ناگواری است. نه از آن جهت که بر اساس تعصب مذهبی از ارتداد یکی از هم کیشان خود ناراحت شویم، بلکه از آن جهت که این تغییر مذهب بر اساس نیازها و عقده ها بوده و نوعی انتقام گیری از کاستی های جامعه می باشد! اگر کسی بر اساس عقل و منطق از باطل دست برداشته و حق را انتخاب کند، ستودنی است؛ اما آنچه مایه ی دریغ و افسوس است، آن است که عده ای به خاطر سرخوردگی و ناامیدی از جامعه ی خود و آیین خود بیزار شده، رو به جامعه های دیگر آورند و به پناه بیگانگان روند و یا دست از آیین درست خود برداشته و به یک آیین نادرست و غیرعقلانی روی آورند.
هم اکنون رواج عرفان ها و آموزه های رنگارنگ غیرعقلانی و خرافی در جامعه ی ما بیشتر به خاطر آن است که ما نتوانسته ایم نیازهای مردم خود را پاسخگو باشیم. گرایش جوانان به مسیحیت، نه به خاطر جستجوی حقیقت، که بر اساس سرخوردگی ها و نیازهای زندگی دنیوی می باشد.
حتی برخی در جستجوی راه نویی که سرگردانی شان را پایان دهد، به نظریه پردازان آکادمیک یا روحانی رو می آورند. برای مثال می توان به افرادی اشاره کرد که به سراغ نظریات افرادی نظیر نصرحامد ابوزید، دکتر شحرور، دکتر عبدالکریم سروش و محمد مجتهد شبستری رفته اند. جالب است که علمای دینی و دلسوزان فکر و فرهنگ مردم، تنها به این نظریه پردازان حمله می کنند که سخن یاوه می گویند و مردم را به بیراهه می برند! غافل از این که این مردم تنها راه نویی که در اختیار دارند، همین نظریات است و مقصر اصلی همین علما و دلسوزان هستند که با این همه امکانات نمی توانند سخن نو داشته باشند!
مگر این نظریه پردازان جدید چند نفر هستند و چه امکاناتی در اختیار دارند؟ بی تردید اندکند و امکاناتشان محدود است اما اساتید و روحانیون دیگر که از نظر تعداد و امکانات صدها، بلکه هزاران برابر آنان می باشند، کاری نمی کنند و نمی پذیرند هم پیدایش چنین نظریه پردازانی که غالباً سخنانشان بی پایه و اساس است و رویکرد مردم به آنان، نتیجه آن است که مردم از تکرار مکررات خسته شده اند و سخن نو نمی شنوند.
سه- گذشته گرایان:
که گروهی از آنان که به دین و ایمان خود سخت پایبندند، چون امروز خود را آشفته و نامطلوب می یابند، به ناچار بر آن می کوشند تا به گذشته برگردند. در نتیجه، رو به سلفی گری و سنت گرایی می آورند تا بتوانند با روزگار در حال تحول خویش به رقابت بپردازند. پیشگامان این بازگشت به دو گروه اصلی تقسیم می شوند:
یک – کسانی که برای بازگشت به اسلام اصیل و عصر پیامبر (ص) و یارانش تبلیغات و آموزش و پرورش مردم را کافی می دانند و در هیچ شرایطی اسلحه و خشونت را تجویز نمی کنند. سید جمال الدین اسدآبادی، محمد عبده و سید احمد هندی و اقبال لاهوری و بسیاری از روحانیون شیعه در این گروه قرار می گیرند.
دو – گروهی که عواملی را بر سر راه این بازگشت هدف گرفته و بر آن می کوشند تا با قهر و خشونت این عوامل را که مانع حرکت می دانند از سر راه بردارند. اینان بعضی از رهبران سیاسی کشورهای اسلامی و پیشوایان مذاهب مختلف و نیز کشورهای غربی و عوامل وابسته به آنان را هدف قرار داده و دست به ترور و خشونت می زنند. محمد رشید رضا، علی شریعتی، برخی علمای تندروی اهل سنت که الهام بخش گروه های مسلح از قبیل القاعده، داعش و ... می باشند، در این گروه می گنجند.
سه – کسانی که ایده آل های خود را در ایران باستان جستجو کرده و دل به کورش و زرتشت و آیین های ایران باستان بسته اند، امثال احمد کسروی در این گروه می گنجند.
در پایان، بازهم به مسئولان فرهنگی حوزه و دانشگاه یادآور می شوم که فضا را برای حرکت فکری و سخن تازه و نقد و برخورد افکار بازکنند و خود با طرح نو، مطلب جدید و برداشت های به روز و کارآمد و با توجه به زندگی و احساسات مردم، مخصوصاً طبقه جوان راه انحراف و بیراهه را ببندند.
والسلام
دکتر سید یحیی یثربی