رابطه‌ی رشد دانایی با رفتار و اخلاق انسان


 

انسان از نظر دانایی، چند مرحله دارد که به ترتیب عبارتند از:

1- مرحلهی ادراکات حسی و تمایلات غریزی

در این مرحله ما با کمک حس و عقل خود، از وجود پدیدهها تا حدودی آگاه میشویم و درک میکنیم که در پیرامون ما درخت هست، خاک هست و انسانهای دیگر هستند. همچنین از حوادث پیرامون خود آگاه میشویم. مانند وزیدن باد، حرکت جانداران و سرد شدن هوا و نیز تا حدودی از روابط این پدیده‌ها با یکدیگر آگاه می‌شویم. مانند رابطه‌ی ابر با باران، رابطه‌ی باران با گیاهان، و رابطه‌ی سرما و گرما با بدن ما و ...

2- مرحلهی قوانین علمی و فلسفی

در این مرحله ما از علت پدیدهها و حادثهها آگاه میشویم. مانند این‌که آب از چه به وجود آمده است؟ انسان چرا میمیرد؟ و رنگ‌ها چگونه پدید میآیند؟ در این مرحله ما به کمک حواس و عقل و اندیشه، بر آن می‌کوشیم تا یک فهم بنیادی از پیدایش و روابط پدیده‌ها داشته باشیم و در مرحله‌ی فلسفه بر آن می‌کوشیم تا بنیادی‌تر از مرحله‌ی علوم فکر کنیم.

3- مرحله‌ی دقت‌های معرفت‌شناختی

در این مرحله، انسان به ارزیابی دانش و معرفت خود میپردازد. مانند این‌که آیا من در درک پدیدهها خطا میکنم؟ آیا جهان چنان است که من میبینم؟ من چگونه می‌توانم با جهان ارتباط پیدا کنم؟ و ارزش و اعتبار این ارتباط چقدر است؟

این سه مرحله در منش اخلاقی انسان تأثیرگذارند، یعنی می‌توانند هر یک به نوعی، رفتار انسان‌ها را سامان‌دهی کنند و شکل بدهند. به خاطر اهمیت این بحث، درباره‌ی هر یک از سه مرحله‌ی یاد شده و رابطه‌ی آن‌ها با رفتار و اخلاق انسان توضیح اندکی می‌دهیم:

1-مرحله‌ی ادراکات حسی و تمایلات غریزی و رابطهی آن با اخلاق و رفتار انسان. در مرحله‌ی نخست، انسان تنها به حکم غریزه به بقای خود ادامه می‌دهد و خود را از خطرها تا حدودی دور می‌سازد. در این مرحله، انسان بیشتر زندگی فردی یا خانوادگی و قبیله‌ای دارد و از تشکیل یک جامعه‌ی بزرگ ناتوان است، مگر آن‌که به طور تصادفی در سرزمینی، مجموعه‌ای از اقوام و خانواده‌ها گرد هم آیند. در این مرحله انسان از تنظیم قواعد و اصول برای زندگی دسته‌جمعی ناتوان است، در نتیجه مدام با خشونت و درگیری‌های خشونت‌آمیز روبرو می‌گردد. درگیری در داخل خانواده یا در درون قبیله یا درگیری با افراد قبیله‌ی دیگر. انسان در این مرحله نمی‌تواند به همنوعان خود اطمینان کند و نیز نمی‌تواند با آنان پیمان و قراردادی امضا کند و به مصالحه و سازشی تن در دهد. همیشه یا غالب است یا مغلوب.

انسان در چنین شرایطی به خاطر آشنا نبودن با قوانین طبیعت، از زندگی سامان‌یافته نیز برخوردار نخواهد بود. گاه سیر می‌شود و گاه گرسنه می‌ماند. گاه به خطر می‌افتد و گاه در امان است. زندگی‌اش برنامه‌ی درازمدت ندارد، زیرا او توان پیش‌بینی ندارد و نمی‌تواند آینده را پیش‌بینی کند. در نتیجه در برابر حوادث طبیعی و نیز یک نیروی غیبی سر تسلیم فرود می‌آورد و منتظر سرنوشت خود می‌ماند. طبیعی است که در چنین شرایطی موجودی باشد، ترسو، سودجو، فرصت‌طلب و خشن و کم عاطفه.

2-مرحلهی قوانین علمی و فلسفی و رابطهی آن با اخلاق و رفتار انسان. انسان با تحول تکاملی به مرحله‌ای وارد می‌شود که می‌تواند کسب دانش کند و در اثر تجربه و آزمایش و با یاری نیروی اندیشه و استدلال خود، به اصول و قواعدی دست یابد. بدین‌سان به صورت انسان دانشمندی درآید که از ماهیات و روابط پدیده‌ها براساس این اصول و قوانین در حد توان آگاه گردد. او در این مرحله، به علل و انگیزه‌های حوادث نیز می‌پردازد، یعنی نگرش فلسفی هم پیدا می‌کند. او نه تنها به این قانون دست می‌یابد که هر جانداری خواهد مرد، بلکه به علت و انگیزه‌ی مرگ نیز می‌اندیشد و درباره‌ی عوالم پس از مرگ نیز اظهارنظر می‌کند. او در مقام دانش و فلسفه چنان‌که برای حوادث طبیعی قانون و قاعده می‌شناسد، بر آن می‌کوشد که زندگی اجتماعی انسان‌ها را نیز قانونمند سازد و حتی با شناخت درستی از فیزیک، به درک و دریافت اصول و قوانین متافیزیک نیز دست یابد و درباره‌ی آغاز و انجام جهان، هدف آفرینش، وجود خدا و بقای روح انسان و حقیقت روز واپسین اظهارنظر کند.

در این مرحله انسان با شناخت قوانین و اصول حاکم بر پیدایش و روابط پدیده‌ها، به مرحله‌ی جدیدی از دانایی راه می‌یابد و بر آن می‌کوشد تا از همه‌ی جهان، درک و دانشی داشته باشد. اینجاست که فلاسفه‌ی مسلمان، ذهن یک فیلسوف را برابر با تمام جهان هستی می‌دانند. در این مرحله انسان نه تنها از نظر کمّی ذهن خود را چنان گسترده می‌یابد که در مجموعه‌ی جهان هستی چیزی بیرون از ذهن او نباشد، بلکه از نظر کیفی نیز به درک و دانش خود چنان اطمینان و اعتمادی دارد که خلاف داوری‌های خود را ناممکن می‌داند و چنین ذهنی در دو جمله خلاصه می‌شود:

  1. من همه چیز را می‌دانم!
  2. دانش من چنان استوار و قطعی است که خلاف آن امکان ندارد! یعنی اگر من به این رسیده‌ام که زمین، مرکز جهان است، دیگر امکان ندارد روزی معلوم شود که زمین، مرکز جهان نیست.

اما رابطه‌ی این مرحله از دانش بشر با اخلاق و رفتار او چیست؟ انسان در این مرحله یک موجود اجتماعی است و بر آن می‌کوشد تا با اصول و قوانین آسمانی یا زمینی، جامعه‌ی خود را سامان بخشد و به رفع تبعیض و ستم بپردازد. او در این مرحله آینده‌نگر هم هست و تا حدودی حوادث آینده را پیش‌بینی میکند و خود را برای روبرویی با آن حوداث آماده میسازد. اما چنین انسانی در این مرحله از دانش، با مشکلاتی هم روبرو خواهد بود، انسان در چنین مرحله‌ای دچار جزمیت و جمود می‌گردد و تنها ادراکات خود و اصول و قوانین مورد قبول خود را درست می‌داند و با مخالفان این اصول به دشمنی و مبارزه می‌پردازد. در این مرحله است که جنگ‌های اعتقادی و درگیری‌های بزرگ جامعه‌ها اتفاق می‌افتد. جنگ‌های صلیبی در قرون‌وسطی، نمونه‌ای از بازتاب دانش آن دوره در رفتار و اخلاق انسان بود.

انسان در چنین مرحله‌ای چندان اهل گفت‌وگو و توافق نیست، زیرا او تنها اصول و قواعد مسلم خود را می‌پذیرد و هیچ‌گونه احتمال خطا را در باورهای خود، به دل راه نمی‌دهد. بنابراین اگر با کسی هم به گفت‌وگو بنشیند، تنها با این هدف گفت‌وگو می‌کند که او را به آیین خود درآورد و اگر از وحدت و سازش سخن بگوید، همه‌ی گفتارش در آن جهت است که محور سازش و توافق، اصول و عقاید خود او باشد و طرف مقابل از باورهای خود دست بردارد!

از اینجاست که دشمنی‌ها و درگیری‌ها رواج می‌یابند و گفت‌وگو و مدارا، ارج و اعتبار خود را از دست می‌دهند. هر ملتی و پیرو هر آیینی خود را بر حق می‌داند و دیگران را گمراه و اهل باطل می‌شمارد. برزویه، طبیب دانشمند ایرانی، پانزده قرن پیش، از این وضع اقوام و ملت‌ها خبر داده و می‌گوید: پیروان ادیان و مکتب‌ها درگیر اختلاف شدیدند. برخی با تقلید از نیاکان و برخی با پیروی از پادشاهان و جماعتی برای جاه و مال دچار وهم و خیال شده و دل بر اصول بی‌بنیاد بسته‌اند و اختلاف در میان آنان درباره‌ی خدا و آغاز و انجام جهان بیش از حد و حساب است. و هر یک از آنان بر این باورند که تنها من به راه درست می‌روم و مخالفان من همگی به خطا می‌روند.

در این میان افراد مبتدی که چنین اندیشه‌ای دارند بر اساس دو اصل توان ادراک خود و  وضوح حقیقت، همه‌ی مخالفان خود را با چشم حقارت می‌نگرند، زیرا آنان را کسانی می‌دانند که دارای درک و قوای ادراکی نیستند و از این حقایق روشن بی‌خبر مانده‌اند. چنین کسانی که از قدرت سیاسی و مذهبی نیز برخوردار هستند، خود را اساس حق و حقیقت می‌شمارند و جز اندیشه‌ی خود هیچ چیز دیگر را تحمل نمی‌کنند. یکی از نمونه‌های بارز دارندگان چنین دیدگاهی پاپ و کلیساییان قرون وسطی است. تلاش لوتر و یارانش برای اساس قرار دادن متون مقدس، تلاشی بود در جهت کاستن از خودکامگی و خودمحوری‌های کلیساییان، زیرا عملاً پاپ خود را در جای متون مقدس هم نشانده بود!

چنان‌که اقتدارگرایان در ادیان مختلف یا خود را در جای متون مقدس مینشانند و یا فهم متون مقدس را در انحصار خود قرار می‌دهند و دیگران باید از آنان فرمان ببرند نه از متون! زیرا دیگران حق فهم متون را ندارند. تأکید قرآن کریم بر روشن و مردمی بودن زبان خودش برای مبارزه با این‌گونه اقتدارگرایی‌هاست. اگر چه در جهان اسلام نیز با تمام تأکید قرآن بر واضح بودن زبان خودش عده‌ای فهم قرآن را در انحصار خود قرار دادند.

3- مرحله‌ی دقت‌های معرفت‌شناختی و رابطه‌ی آن با اخلاق و رفتار انسان. در مرحله‌ی معرفت‌شناختی، انسان به حدی از بلوغ فکری دست می‌یابد که دانسته‌های خود را شایسته‌ی ارزیابی می‌داند. به عبارت دیگر در دانش و فلسفه‌ی خود، تردید روا می‌دارد و به قول معروف می‌گوید: «تا بدان جا رسید دانش من که بدانم همی که نادانم».

در این مرحله انسان بر آن می‌کوشد تا محتوای ذهن و فکر خود را مورد ارزیابی قرار دهد و در حقیقت محتوای ذهن خود را کنار بگذارد. سپس با دلیل و توجیه عقلی هر چه را توانست بپذیرد، از نو بپذیرد. کسانی که در مرحله‌ی علم و فلسفه هستند، از این کار خوششان نمی‌آید، یعنی نمی‌خواهند معلومات خود را از نظر کیفیت و کمیت، نارسا بدانند. اما در مرحله‌ی معرفت‌شناختی، انسان این جرئت را پیدا می‌کند که ادراکات خود را بازبینی کند و به ارزیابی و گزینش مجدد آن‌ها بپردازد.

شک روشی دکارت، ناظر به همین مسئله است. دکارت به جامعه‌ی غرب این پیشنهاد را داد که ذهن خود را ارزیابی کند و این روش، یک روش راهگشا بود، زیرا انسان با ارزیابی ذهن خود و با شک در دانش و معرفت خود، می‌تواند تا حدودی خود را از خطا دور بدارد و به راه درست برود.

اگر دقت کنيم اين شک راهگشا، از الفباي آموزه‌هاي اسلام است. وقتي که اسلام اعلام می‌کند که دين تقليدي را نمي‌پذيرم، عملاً همان شک دکارتي را از يکايک انسان‌ها انتظار دارد. يعني اسلام، ما را به اين روش بسيار گران‌قدر راهنمايي مي‌کند که تمام محتواي ذهن خود را زير ذره‌بین ببريم و شخصاً آن‌ها را بر اساس عقل و انديشه رد کنیم یا بپذيريم.

از اینجاست  که معتزله، چند قرن پيش از دکارت نظر دادند که نخستين واجب براي هر انسان شک است. ابن جبائي و ابوهاشم هردو در اوايل قرن چهارم هجري، بر آن بودند که نخستين واجب براي هر انسان عاقل و بالغ، شک است. زيرا تا شک نباشد، انديشه امکان ندارد و تا انديشه نباشد انسان به معرفت نمي‌رسد.

کانت در قرن هجدهم، دقت‌های گران‌قدری در مرحله‌ی معرفت‌شناختی به عمل آورد و اعتبار معرفت انسانی را بیش از دیگران زیر سؤال برد. او مابعدالطبیعه‌ی انتزاعی مرکب از تعالیم غیرعقلانی کلیسا و مطالب خرد گریز نوافلاطونیان را از اعتبار انداخت. و بر آن کوشید تا به مردم جرئت اندیشیدن بیاموزد و آنان را از ماندن در چهارچوب تقلید، نجات دهد. دستیابی متفکران غرب به قلمروی معرفت‌شناسی، زمینه را برای از قدرت افتادن کلیساییان فراهم آورد و بزرگ‌ترین آسیب را به الهیات غیرعقلانی کلیسا وارد ساخت و زمینه را برای رشد ادیان و مکاتب عقلانی فراهم آورد. آری! عقل غربی با شکاکیت دستوری راه گشای بسیاری از مشکلات قرون وسطای مسیحی شد.

دریغا که ما به خاطر توقف در مرحله‌ی دانایی، یعنی مرحله‌ی دوم، هنوز از شک هراس داریم. این هم يکي از سفسطه‌هاي ماست که غرب را به خاطر شکاکيت تحقير مي‌کنیم. غافل از اين‌که شک براي هيچ انساني هدف نيست، اما در هرگونه حرکت فکري و انتخاب درست، حضور شک از ضروريات است. شک غرب، نشانه‌ي حرکت فکري روشن‌انديشان مغرب زمين است. شک، ناشي از دقت آنان است. دقتي که زمينه‌ي حرکت را فراهم مي‌آورد. تاريخ انديشه و تمدن غرب، شک دکارت را راهگشا مي‌داند زيرا عملاً راهگشا بود.

اين زشت و زیان‌بار است که انسان عمري به آن‌چه دارد، دل خوش کند و در توان فهم و صحت فهم خود، ترديد به دل راه ندهد. اما اين زيبا و سودمند است که انسان از توان عقلي خود گرفته، تا تک‌تک يافته‌هايش همه را زير ذره‌بين دقت قرار دهد. شک غرب نه دشمن دين است و نه دشمن دانش، بلکه راهگشاي انسان به سوي شناخت درست و رهايي از پندار و خرافه است. از نظر روشن انديشان غرب، آن‌چه به انسان آسيب مي‌زند، يقين خام و تقلیدی  جمود است، نه شک و حرکت. روشنانديشان غرب، به اين نتيجه رسيده بودند كه:

«بدترين دشمن دانش، شك نيست، بلكه حكم جزمي است. آن نيرويي كه زخمِ كاري را بر پيكر دانش ميزند، خود ناداني نيست، بلكه آن ناداني است كه لباس حقيقت ميپوشد و ميخواهد بهجاي حقيقت بنشيند. زيرا كه اينجا مسئله بر سر اشتباه نيست، بلكه بر سر فريب است؛ بر سر توهّمي نيست كه ندانسته پيش آمده باشد، بر سر توهّمي است كه عقل انساني به دست خود به وجود ميآورد و تارهاي آن را هرچه بيشتر به دست و پاي خود می‌تند.

اين دستور كار نه فقط در مورد دانش، بلكه در مورد ايمان هم مصداق دارد. شق مقابل ايمان حقيقي، بيايماني نيست، بلكه خرافهپرستي است؛ زيرا كه خرافه، ريشه ايمان را ميجود و سرچشمه دين را ميخشكاند. بنابراين خرافهپرستي دشمن مشترك دانش و دين است، و نبرد با او نخستين و عاجلترين وظيفه اينها است».

اگر غرب در معرفت‌شناسی دچار شک شده يا توقف کرده است، اين شک و توقف مسئله ‌و مشکل غرب است. يعني غرب در جستجوي پاسخ مشکل و مسئله‌ی خويش است. اين پاسخ را از هرکس که باشد اگر قابل قبول باشد مي‌پذيرد. اگر غرب در دين شک کرده است بازهم مسئله دارد و دچار ابهام شده است و او در انتظار پاسخ و رفع ابهام است او شيفته‌ي شک و ابهام نيست. او تشنه‌ي دانايي و فهم عقلاني و قابل توجيه است. پس نبايد غرب را به خاطر شک او تحقير کنیم، بلکه اگر مي‌توانيم باید در فکر پاسخ مسئله و حل مشکلش باشيم.

این نگرش غربی آنان را از جزمیت دور ساخته و امکان تحمل و مدارای آنان را فراهم آورده است. هر جامعه‌ای که به مرحله‌ی معرفت‌شناسی ارتقا یابد، از جنگ و خشونت پرهیز می‌کند و به گفت‌وگو و مذاکره تن می‌دهد. و عقیده‌ی مخالف را هم چون عقیده‌ی خود، جدی می‌گیرد و عقیده‌ی خود را نیز همانند عقیده‌ی دیگران خطاپذیر می‌شناسد. البته سخن از دانش و اندیشه‌ی غرب است نه رفتار قدرت‌مداران و غارت گران آنان.

ما برای پرهیز از یک سفسطه که سال‌ها گرفتار آنیم، باید حساب فیلسوفان و دانشمندان و انسان دوستان غرب را از حساب سرمایه‌داران و قدرت‌طلبان و استعمارگران غرب جدا کنیم.

 

دکتر سید یحیی یثربی