فلسفه‌ی مشاء


مقدمه

 

ابوعلي حسين بن عبدالله بن علي بن‌سينا معروف به ابوعلي سينا يا ابن‌سینا در سال 370 هجري متولد شده و در سال 428 ه  از دنيا رفت. او در كمتر از شصت سال زندگي با همه گرفتاريها و مشكلات و مشاغل حساس دولتي توانست در تكوين و تكامل دانش و انديشه گام بزرگ و برجسته‌اي بردارد.

او در حدود دويست كتاب و رساله در علوم و فنون آن روزگار نوشت. ابن‌سینا در زمينه فلسفه نيز رساله‌ها و كتابهاي متعددي دارد، مانند: شفا، نجات، مبدأ و معاد، تعليقات، اشارات و دانشنامه علائي

 

اگر از پيدايش و سير فلسفه در جهان اسلام يك تاريخ تحليلي مي‌داشتيم، نقش ابن‌سینا بيشتر از آنچه هست نمايان مي‌شد. فلسفه اسلامي اگرچه با كندي (نيمه اول قرن سوم هـ)، فارابي (نيمه اول قرن سوم هـ) و اخوان الصّفا (نيمه دوم قرن چهارم هـ) آغاز شده بود، اما بي‌ترديد با نبوغ ابن سينا (اوايل قرن پنجم هـ) توسعه، تكامل و نظام ويژه‌اي پيدا كرد.

ابن‌سینا به حق بزرگترين نماينده فلسفه مشايي اسلامي است. تحليل او در حدوث و قدم جهان، اثبات واجب، توحيد واجب، علم الهي، جبر و اختيار، نبوت، معاد و دهها  ديگر، از نظر دقت، بي‌نظير است. بگونه‌اي كه اگر هم اكنون بخواهيم كه در فلسفه اسلامي، كار جدي و دقيقي انجام دهيم، بايد اين كار را از همانجا آغاز كنيم كه ابن‌سینا از دست نهاد.

كار ابن سينا در ارائه يك نظام فلسفي مشايي، قدم اول بود كه متأسفانه گام آخر و نهايي تلقي شد! چرا اين حركتِ با بركت، در بستر بسيار مناسب و مساعد ناشي از تشويق اسلام به تدبر و تفكر ادامه نيافت؟ چرا جريان خردورزي و روشن‌انديشي كه با معتزله آغاز شده و سرانجام در شكل فلسفه مشايي نمايان شده بود، همزمان در قرن پنجم هجري به ضعف گراييده و سرانجام شكست خورد؟ و چرا دو مكتب عقل ستيز تصوف (عرفان) و اشعريت نيرو گرفته و پا به پاي يكديگر جريان غالب جامعه اسلامي شدند؟!

 

يك ـ علل شكست خردورزي

شايد پاسخ اين پرسشها آسان نباشد و نتوان همه علل و انگيزه‌هاي شكست جريان خردورزي و پيروزي جريان خردستيزي را شناخت. اما به هر حال در اين ميان عوامل زير بي‌تأثير نبوده‌اند:

1ـ اصول و مسائل مبتني بر عقل و انديشه، نيازمند ورزش فكري و تدبر و تعمق است كه اين كار از عموم مردم ساخته نيست. تعداد كساني كه داراي توان استدلال و تعمق‌اند كم است و اكثريت داراي ذهن بسيط و تنبل و غير ورزيده‌اند؛ لذا مبلغان و مروجان مكتب‌هاي عقل‌گرا، در قبولاندن اصول و مسائل خود به افكار عمومي، دچار مشكل و دردسرند. اما مكتب‌هاي مبتني بر نقل و ذوق و احساسات، در ترويج و تبليغ اصول و مسائل خود براي توده مردم، اين مشكل را ندارند. از اينجا است كه اشعريتِ مبتني بر نقل و احساسات ديني و نيز تصوفِ مبتني بر ذوق و احساس، به آساني رواج مي‌يابند و همه گير مي‌شوند، در حالي كه مكتب اعتزال و فلسفه شكست مي‌خورند. مخصوصآ در جامعه‌هايي مانند جامعه ما كه هنوز هم به جاي كتاب خواني و مطالعه مطالب تحقيقي و تحليلي، به شنيدن و گوش دادن مطالب خطابي و تخيلي عادت دارند.

2ـ اعتزال و فلسفه، مستلزم فهم و دانستند و اين كار نيازمند پشتكار و استعداد و آموزش جدي است، در حالي كه اشعريت مشكل خود را با تكيه بر «نمي‌دانيم» و «مجهول بودن كيفيت» مرتفع ساخته و تصوف نيز نياز به فهميدن ندارد، بلكه فقط با تشويق و تحريك، پيش رفته و نيل به معرفت را موقوف رسيدن به كشف مي‌داند، كه «عقل در راه عشق نابيناست.»

3ـ ديدگاه فلاسفه و معتزله بر نوعي اصالت انسان «اومانيسم» استوار مي‌باشد، در حالي كه اشعريت بر حاكميت مطلق الهي استوار است. در فلسفه، انسان به عنوان موجودي كه بايد هر چيز را بفهم و سپس اثبات نموده، يا رد كند، از نوعي اصالت و استقلال برخوردار است. يك فيلسوف مي‌خواهد كائنات را در دست داشته باشد. اگر اين تسلط عينآ امكان ندارد، علمآ و ذهنآ بايد امكان داشته باشد. حتي خدا را، فيلسوف و قوانين مورد كشف و قبول او، مانند عليت، اثبات مي‌كند. علاوه بر اينكه خداوند با قوانين فسلفه اثبات مي‌گردد، از نظر خردگرايان، خداوند در تدبير جهان نيز بايد از قوانين و مباني عقلي پيروي كند: از حسن و قبح معتزله گرفته تا عليت فلسفه و لوازم آن از قبيل: ضرورت و حتميت وجود معلول با وجود علت، عدم امكان صدور بيش از يك معلول از يك علت و امثال اينها. مي‌بينيم كه در اينجا نوعي فرمانروايي انسان و قوانين مورد قبول او بر عالم الوهيت مطرح است، در حالي كه در اشعريت، خداوند حاكم مطلق است و «فعال ما يشاء» كه در مورد كارهايش كسي را حق چون و چرا نيست: «لا يُس  ألُ عَمّا يَف  عَلُ»[2]

 

در عرفان نيز همه تلاشها بر اين است كه غير خدا را هيچ و پوچ و عدمهاي هستي‌نما بدانند و بگويند كه: «ليس في الدار غيره ديار»: كه يكي هست و هيچ نيست جز او! بديهي است كه ذهن عامه و توده مردم با ديدگاه اشعريت و عرفان سازگارتر است. به عنوان نمونه همين فكر و فرهنگ ايراني خودمان را در نظر بگيريد. دست كم بعد از صفويه در اين كشور فرهنگ تشيع حاكم بوده و اين فرهنگ با ديدگاه اشعري مخالفت جدي داشته است. با اين وصف هنوز افكار عمومي، اشعري است. زيرا كه مردم در تبيين و تحليل هر قضيه‌اي، از جنگ و انقلاب گرفته، تا شفاي يك بيمار و برد تيم فوتبال! بيش از قوانين علمي و فلسفي به امداد الهي تكيه دارند! بنابراين بقاي اشعريت و تصوف را ذهنيت توده مردم پشتيباني مي‌كند؛ زيرا در آن دو، جايي براي گستاخي انسان از طريق چون و چراي فكري در كار خدا يا دخالت عملي در زندگي فردي و اجتماعي خود، وجود ندارد؛ اما فلسفه و اعتزال به دليل آنكه به انسان اصالت بخشيده و توان او را در فهم جهان و تدبير كارهايش مي‌پذيرد، از اين نعمت؛ يعني حمايت عوام بي‌بهره مانده‌اند!

4ـ مهمتر از همه اينكه دخالت قدرت سياسي را نبايد ناديده گرفت. از آنجا كه از طرفي فلسفه و اعتزال و به طور كلي ارزشمند بودن تفكر، چنان كه گفتيم مبناي نوعي اومانيسم و اصالت انسان است و از طرف ديگر اشعريت مبناي حاكميت مطلق خداوند و بي‌اختياري و بي‌اعتباري انسان مي‌باشد، هميشه قدرت حاكم، اشعريت و جبر را به نفع خود ديده است. در نظام جبر، انسانها بي‌اعتبار شده و قدرت و اختيار و اعتبار حكام! از اراده خداوند نشأت مي‌يابد. در نتيجه از طرفي حكام تقديس مي‌شوند و از طرف ديگر توده مردم تسليم! كه مخالفت با سلطان به منزله مخالفت با اراده و عزم خداوند خواهد بود:

به خواست ايزد، كو خسرو جهان باشد         از آنچه ايزد خواهد گريختن نتوان!

بدانكه هر چه خداي جهان پسنديده است         اگر كسي نپسندد از او بود كفران!

   

5ـ شرايط اجتماعي. در نهايت شرايط اجتماعي همه كشورها در دوران گذشته و شرايط كشورهاي جهان سوم در عصر حاضر با اشعريت همسو و سازگارند. عناصر اصلي اشعريت كه اين مكتب بر آنها استوار است عبارتند از: ندانستن، نتوانستن و بي‌قانوني. در نظام اشعريت هيچ انساني نمي‌تواند آينده را پيش‌بيني كرده و در تعيين و تغيير آن نقشي داشته باشد. جهان يكسره در قبضه قدرت خداوند است و براي كارهاي خداوند، هيچ چارچوبي از عليت (چنانكه در فلسفه است) و يا حسن و قبح (چنانكه در مكتب معتزله است) وجود ندارد و هر چه آن خسرو كند، شيرين كند!

شرايط اجتماعي كشورهاي عقب مانده امروز هم، مانند جامعه‌هاي دورانهاي گذشته، مردم را به طور طبيعي اشعري پرورش مي‌دهند. براي اينكه:

الف) تحولات و شرايط اين گونه جامعه‌ها، ناخواسته به انسانها تحميل مي‌شوند.

ب) قانونمند نبودن اين‌گونه جامعه‌ها از جهت:

ـ فقر و غناي اشخاص

ـ تصدي مشاغل مورد توجه

ـ توجيه ناپذيري حوادث موثر در زندگي مردم، همانند: گراني، تصادفات، تحولات محلي و ملي و...

ج) ناتواني انسان، در:

ـ انتخاب راه و روش زندگي خود

ـ انتخاب شغل

ـ انتقال قدرت

ـ و...

د) نداشتن دانايي.

اينگونه جامعه‌ها در رابطه با علم و دانش از دو جهت مشكل دارند:

يكي از طرف تعاليم سنتي كه حق چون و چرا ندارند يا چون و چرا را سنت پسنديده‌اي نمي‌شمارند، جز در حد يك حاشيه نويسي.

ديگر از طرف دانش و تكنولوژي جديد كه آنها را ديگران پديد آورده‌اند و مانند آوراي به سر مردم اين جامعه‌ها ريخته‌اند. از علوم انساني گرفته تا علوم پايه، همه محصول ديگرانند و مردم اين جامعه‌ها در پيدايش و تدبير و تكامل آنها نقشي ندارند.

بنابراين در چنين جامعه‌اي كه انسان و اراده او نقشي در تعيين سرنوشت خود ندارد و از جاه و مال بي‌حساب گرفته تا حوادث توجيه نشده و تا علم و دانش و تكنولوژي همه و همه بي‌ارتباط با چون و چرا و تلاش فكري و انتخاب مردم بوده و همگي انسان را تحقير كرده و از صحنه بيرون مي‌رانند. آيا در چنين محيطي جز اشعريت هيچ راه ديگري مي‌توان در پيش داشت؟!

اما داستان رشد و رواج تصوف، خود مشكل ديگري بود كه از همان اواسط قرن دوم هجري در برابر خردورزي معتزله، نفوذ خود را در فكر و فرهنگ توده مردم گسترش مي‌داد. تصوف با وعده‌هاي دل‌انگيزي چون لقاءالله، بهشت نقد و خداگونه شدن انسان و... و باروي كرد ظاهري به فقرا و دل شكستگان جامعه، و با قدرت جاذبه قديسان شيفته خدا و بي‌اعتنا به دنيا و آخرت، و نيز با ارمغاني از تسليت مصيبت‌هاي اجتماعي، تسكين آلام رواني، شفاي بيماران، درمان دردها، حل مشكل گرفتاران و تدارك اقبال و پيروزي امرا و شاهان، در آرايه‌اي از احسان، اطعام، غريب‌نوازي، رقص، سماع، معرفت گويي، سخنوري و هزاران نكته باريكتر از موي ديگر، وارد آشفته بازار ما شده، بسيار سريع و آسان، چنان جايگاهي يافت كه بتواند هم علما را با خود همراه سازد و هم سلاطين و امرا را! و هم فيلسوف توانمندي مانند ابن سينا را به خلوت شيخ خانقاهي چون ابوسعيد ابوالخير كشيده، او را به اعتراف عجيبي وادارد كه: «هر چه ما مي‌دانيم، او (ابوسعيد) مي‌بيند»! دفاع ابن سينا از تصوف (اشارت نمط نهم) نشان عمق نفوذ و قدرت اين مكتب در عصر او است.

گسترش روز افزون نفوذ اشعريت و تصوف، در كمتر از يك قرن پس از ابن سينا، سرانجام در تلاش بي‌امان امام محمد غزالي (مرگ 505 ه ) در جهت تخريب فلسفه، خود را نشان داد.

غزالي چنان كينه توزانه با فلسفه و علوم طبيعي، حتي رياضيات و منطق مبارزه كرد كه به قول ابن رشد (مرگ 595 ه )، كار غزالي نه «جهالت» بلكه «شرارت» بود! غزالي با موقعيت خاص ديني و اجتماعي خود، چنان ضربه‌اي به عقل و انديشه زد كه ديگر به آساني نتواند سر بلند كند. طبعآ نتيجه چنين ضربه‌اي آن شد كه استعدادها و توان‌هاي برتر فكري، تلاش خود را در پناه دو جريان نسبتآ مقبول و مشروع آن روز يعني كلام و تصوف ادامه داده و در خدمت آن دو قرار گيرند. گرچه ابن رشد، كمي كمتر از يك قرن پس از غزالي به احياي فلسفه همت گماشت؛ اما گويي كه كار از كار گذشته بود. او با همه رنجهايي كه برد، از تلاش و ايستادگي خود، به نتيجه‌اي دست نيافت. براي اينكه نفوذ اشعريت از طرفي و رواج عرفان و تصوف از طرف ديگر، صحنه را بر خردورزي و تفكر فلسفي بيش از آن تنك كرده بود كه ابن رشد بتواند كاري بكند.

در سال 595 هجري تابوت ابن رشد را به يك طرف استر و كتاب‌هايش را به طرف ديگر آن بار كرده بودند، تا نشان دهند كه جنازه كسي را به گورستان مي‌برند كه به اندازه وزن خود، كتاب نوشته است! اما وقتي كه حضور ابن عربي جوان (مرگ 638 ه ) را در اين تشييع جنازه مورد تأمل قرار دهيم؛ آن صحنه را نمادي، از مرگ

فلسفه مي‌يابيم! يعني تشيع جنازه فيلسوف و آثار فلسفي و دفن آنها، به وسيله كسي كه عرفان را در جهان اسلام به اوج قدرت رسانيد!

خزيدن پناه جويانه تفكر مطرود، به سايه اشعريت و تصوف معقول و مشروع!، تلاشهاي فلسفي را متوقف ساخته، زمينه پيدايش و رواج دو جريان فلسفي‌نما را فراهم آورد. اين دو جريان كه از قرن ششم تا به امروز، در قلمرو تفكرات اسلامي سلطه و اقتدار خود را حفظ كرده عبارتند از:

1ـ كلام نيمه فلسفي كه به وسيله كساني چون فخرالدين رازي (مرگ 606 هـ) و قاضي عضدايجي (مرگ 756 هـ) و ميرسيد شريف جرجاني (مرگ 816 هـ)

2ـ عرفان نظري كه با ابن عربي و شارحان آثار او مانند قيصري (مرگ 751 هـ)، قونوي (مرگ 673 هـ)، جندي (مرگ 700 هـ) و سيدحيدر آملي (مرگ 787 هـ) و صدرالمتألهين شيرازي (مرگ 1050 هـ) دنبال شد.

اين دو جريان، بسياري از مسائل و ابواب حكمت و فلسفه را در دستور كار خود قرار داد. مانند منطق، طبيعيات، فلكيّات و طب و غيره.

 

فلسفه‌ی مشاء